
داستان ضرب المثل مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
ضربالمثل “مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان” ریشه در داستانی از گلستان سعدی دارد که در آن، حکایتی دربارهی یکی از شعرای درباری نقل شده است. در این داستان، شاعر با طبعی حکیمانه و در قالب شعری زیبا، به امیر دزدان میگوید که از او هیچ امیدی ندارد و تنها درخواستش این است که از شر و آسیب او در امان بماند.
داستان از این قرار است که یکی از شعرا نزد امیر دزدان میرود و ثنایی در وصف او میسراید. اما امیر دستور میدهد تا لباسهای او را از تنش بیرون بیاورند و او را از ده به بیرون بیفکنند. شاعر که از شدت سردی برهنه و آسیبدیده بود، در مسیر خود با سگان درندهای روبهرو میشود که به او حمله میکنند. او که در حال فرار از آنها بود، به دنبال سنگی برای دفع سگان میگردد، اما از آنجا که زمین یخزده بود، قادر به برداشتن سنگ نمیشود. در آن لحظه، با عصبانیت و اندوه میگوید: “این چه حرامزاده مردمانی هستند که سگها را آزاد گذاشتهاند اما سنگ را بستهاند!”
امیر که از غرفه خود این صدا را شنیده بود، به این سخن توجه میکند و لبخند میزند. او سپس به شاعر میگوید که از او چیزی بخواهد. شاعر در جواب میگوید: “من فقط جامهام را میخواهم.” سپس شاعر با لحن حکیمانهای میگوید:
امیدوار بوَد آدمى به خیرِ کسان / مرا به خیرِ تو امّید نیست، شر مرسان